گوشه چشمی که غم کارگری بُرد!

اسم مسجد گویا تکانی به قلبش داد کمی اراده به قدم‌هایش تزریق کرد، روبروی پله های مسجد که رسید بند آخر اذان بود، چراغ‌های رنگی چشمک زن و پارچه و پرچم زرد و سبز و آبی، انگار قصد نفوذ به غمکده دلش را داشتند...

 خبرگزاری شبستان مشهد: خسته بود و نای قدم زدن نداشت رنگ دلگیر غروب و  بیکار ماندن سر گذر، حس و حالش را گرفته بود اما چاره نداشت باید به خانه برمی گشت..

کیسه ابزارش را به شانه گرفت و پاهای سنگین از افکار غمگین را، به سختی به حرکت درآورد... مریضی همسرش از یکسو، جهیزیه نداشته دختر نشان شده اش از سوی دیگر، اقساط و اجاره خانه عقب افتاده هم که نگو.. نه تاب و توان فکر کردن داشت و نه می توانست که فکر نکند غرق در افکار باتلاق گونه اش از کوچه و خیابان می گذشت که غروب جایش را به مغرب داد و صوت خوش موذن، توجه او را به اذان جلب کرد.

صدا نزدیک بود از رهگذری آدرس پرسید که گفت؛ مسجد صاحب الزمان؟! منتظر جواب نشد بلافاصله ادامه داد همین کوچه پشتی، نبش امام ۱۲ پیداست.

اسم مسجد گویا تکانی به قلبش داد کمی اراده به قدم‌هایش تزریق کرد روبروی پله های مسجد که رسید بند آخر اذان بود، چراغ‌های رنگی چشمک زن و پارچه و پرچم زرد و سبز و آبی؟ انگار قصد نفوذ به غمکده دلش را داشتند...

یا اباصالح المهدی ادرکنی 
یا صاحب الزمان(عج)
گل نرگس فاطمه مهدی

نوشته هایی بود که با چشمانش خواند تا رسید به تبریک نیمه شعبان و میلاد با سعادت امام زمان(عج) که با صدای، سلام علیکمِ گرم یک روحانی به خود آمد هنوز جواب نداده، احوال پرسی و خسته نباشید را شنید که دست پاچه همه را باهم جواب داد.

حاج آقا لبخند به لب تبریک عید گفت و با بفرمایید داخل، دعوتش کرد. او هم درحالی که تشکر می کرد جوابی داد و همراه ش وارد حیاط با صفای مسجد شد حوضچه آبی با فواره های کوچک رنگی و انعکاس نور آن درگیرش کرد که  دوباره با صدای روحانی به خود آمد..

_ وضو داری؟

می‌خواست بگوید خیر که انگشت اشاره حاج آقا به سمت گوشه ای از حیاط روانه شد و گفت وضو خانه آنجاست...

تشکر کرد و هنوز چند قدمی نرفته دوباره صدای روحانی را شنید که گفت کیسه ات را با خود نبر بده به خادم مسجد..

با صدای بلندتری دو مرتبه گفت؛ حبیب آقا، حبیب آقا

کامل مردی کلاه به سر تسبیح به دست از داخل مسجد بیرون آمد و گفت جانم حاج آقا، سلام علیکم.

روحانی جواب سلامش را داد و بعد احوال پرسی به سمت من اشاره کرد و گفت کیسه برادر خسته زحمت کِش ما را بگیر و دفتر من بگذار تا وضو بگیرد بعدا تحویلش بده..

بفرمایید گفت و داخل مسجد شد.

حبیب آقا هم چشمی گفت و دسته کلید از جیبش بیرون آورد به سمت درب اتاقی در آن سوی مسجد حرکت کرد و گفت بفرما عزیزم زود باش که الان نماز شروع میشه حاج آقا علوی زود اقامه می بنده..

درب که باز شد از گذاشتن کیسه کارش داخل دفتر تمیز مسجد اکراه داشت که خادم مسجد از دستش گرفت و گفت بدو که دیر شد..درب قفل کرد و بفرما زد و سریع رفت.

او هم درحالی که به سمت وضو خانه راه افتاد آستین ها را بالا زد به درب ورودی که رسید تکیه داد و کفش و جوراب از پا درآورد و هر کدام از جوراب ها را از جیب همان سمت آویزان کرد و داخل شد روبروی شیر آب که قرار گرفت چهره غم زده و خسته و بی حس و حال خویش را دید، بفکر دلیل حضورش در آنجا افتاد که گویا ناخواسته و اتفاقی بود جوابی برای خود نداشت که شروع کرد وضو گرفتن، خنکای آب بر روی دست و صورتش کمی رمق به تنش داد.

از حیاط که گذشت به درب ورودی مسجد رسید کفش های بی رنگ و روی کارگری اش را داخل یکی از کمدها گذاشت و کلیدش را برداشت و داخل مسجد شد که دید همان حاج آقای روحانی که حالا به اسم علوی می شناخت در حال قرائت سوره است با صدای مُکبِّر خردسال که ندای رکوع داد به خود جُنبید و با یا الله گفتن به اولین صف رسید و به خیل نمازگزاران پیوست.

فکرش درگیر مسائل روزانه اش بود و سعی می کرد از آنها فرار کند و حواسش به نماز باشد.

سلام نماز را که دادند با صدای قبول باشد، متوجه پیرمردی شد که دو دستش را به سمت او دراز کرده و منتظر فشردن دستهای پینه بسته اش بود.

کمی احساس غریبی می کرد موقع نماز دوم که از جا برخاست به  سمت انتهای مسجد رفت تا نماز عشاء را در آخرین صف اقامه کند.

نماز دوم هم که آغاز شد هجوم افکار ناشی از مشکلات و نبود راه حلی جز معجزه، درگیرش کرد که در همان حال از خدا کمک خواست و نا امیدانه سعی کرد ذهن پریشانش، بیش از این پرت نشود صدای دلنشین روحانی و مکبر کوچک مسجد یاری اش می داد، با سلام مکبر از نماز فارغ شد و گویا کمی حس سبکی داشت.

تا پایان قرائت تعقیبات نماز به مرور، نمازگزاران از صف ها به دور تا دور مسجد پراکنده شدند و خادم مسجد در تدارک تنظیم بلندگو بر روی تریبون تزئین شده به پارچه های رنگی و چراغ‌های ریز چشمک زن بود که با صدای جمع پس از ادای شعارهای مرسوم پایان نماز، صلوات فرستاد.

دو نفر کی پس از دیگری مداحی کردند و صدای صلوات های جمع مدام او را از افکارش رها می کرد. کامش را به شیرینی تازه کرد و با نوشیدن چای انگار حالش کمی بهتر شد

نوبت حاج آقا علوی بود که به خواندن یک رباعی و تبریک عید، گاهی با او چشم در چشم می شد انگار متوجه آشفتگی درونش بود.

جذب صحبت های دلنشین حاج آقا علوی شد که از امام زمان(عج) سخن می گفت:

_ به سوی امام حاضر و ناظر بر گردید اگر شما او را نمی بینید ایشان می بینند در بین شما رفت و آمد دارد از زندگی و مشکلات شما بی خبر نیست کافی است کمک بطلبید دست نیاز به سوی حضرت دراز کنید تا شما را یاری کند.

حالش دگرگون شده بود منتظر تلنگری بود تا بغضش ترک برداشته و اشکش روان شود که دوباره با حاج آقا چشم در چشم شد، انگشت اشاره اش به سمت آسمان بود که چنین گفت:

قال المهدی(ع): اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ، وَلَوْلا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ الَّلاْواءُ وَاصْطَلَمَکُمُ الاَْعْداءُ
ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم که اگر جز این بود، دشواری‌ها و مصیبت‌ها بر شما فرود می‌آمد و دشمنان، شما را ریشه کن می‌کردند.

ترجمه حدیث و کلام مولا بر جانش نشست و شانه های مردانه خسته اش به لرزه درآمد گویا حال همه دگرگون بود که از مولایشان چنین شنیدند...

خالصانه از آقا استمداد طلبید و دنبال نشانه های یاری حضرت در زندگی اش بود  مدام در دل صدایش می زد و اشک می ریخت تا پایان مراسم دیگر چیزی نفهمید گویی در آن جمع نبود که با صدای بلند صلوات بخود آمد و دوباره متوجه نگاه حاج آقا علوی شد اشک هایش را با سر آستین لباس کهنه کارگری پاک کرد از جا بلند شد و همراه دیگران به سمت قبله سلام داد و سپس‌ به سوی خراسان که دلش برای زیارت آقای مهربان، امام رضا علیه السلام تنگ شده بود و باز رو به قبله تا سلام به حضرت حجت(عج) ادای احترام کرد.

دوان دوان که به سمت درب خروج می رفت با چند نفری دست داد و تبریک عید گفت و شنید تا اینکه مقابل کمد ایستاد کلید از جیب درآورد صندوق شماره ۱۴ را باز کرد و کفش ها را مقابل پاهایش انداخت و پوشید سپس چند قدمی از آنجا فاصله گرفت و گوشه ای منتظر ماند خلوت شود تا از خادم کیسه اش را پس بگیرد که حاج آقا علوی و حبیب آقا باهم از درب خارج شدند.

گوشه چشمی که غم کارگری بُرد!

قبل از رسیدن حاج آقا به دفتر مسجد، خادم جلوتر رفت کلید انداخت و به ایشان گفت بفرمایید، او هم رو به کارگر خسته با لحنی مهربان گفت:

_ بفرمایید در خدمت باشیم..

تشکر کرد و گفت:

_ ممنون مزاحم نمی شوم باید به خانه بروم
_ دیر نمی شود افتخار بدهید یک چای با هم بنوشیم چند کلامی با هم صحبت کنیم گویا پیاده ای؟ وقت رفتن به منزل می رسانمت.

با آن سرو وضع کارگری معذب بود اما نتوانست نه بگوید وارد شد و همان صندلی جلوی درب را برای نشستن انتخاب کرد که حاج آقا به پشت میز رسید درحالی که  عبایش را از چوب لباسی آویزان می کرد گفت:

_ بفرمایید جلو دم در خوب نیست بفرما برادر نزدیک تر بنشین..

چشمی گفت و نزدیک تر شد که حاج آقا بعد قرار بر روی صندلی گفت:

_خب خسته نباشید چه خبر چه می کنی؟!
_ ممنون سلامت باشید از ریختم پیداست که سر گذر بودم البته امروز قسمت نشد کار کنم.
_ عجب خدا خیر و برکت به عمر و کار و مالت بدهد. متاهلی؟ زن و زندگی داری؟!
_ بله یک دختر دم بخت دارم که نشان شده، خانه ام اجاره ای با همسری مریض سر می کنیم.
_ خدا سلامتی بدهد ان شالله، بنّایی میکنی؟
_ بله بنّایی و گچکاری سال‌های سال شغلم بوده و خانه های بسیاری برای مردم آباد کردم اما خودم بی سرپناهم..
_ پناهت خداست! لحن و صحبت هات نشان از گرفتاری و درد دل داره ها! مشکلت چیه برادر؟
_ از کجا و از چی بگم حاج آقا! گرفتاری و مشکلات مالی و اجاره عقب افتاده و مریضی همسر و نداشتن جهیزیه دخترم و نبود کار، از چی بگم؟ من مَرد کارم و باکی از آن  ندارم اما همیشه کار نیست!

_ دم مسجد غم تو چهره و چشمات دیدم تو مسجد هم چندباری متوجه اشک و آشفتگی و ناراحتیت شدم اما نگران نباش خدا همچی رو درست می کنه!
_ چطور حاج آقا؟! به هر راهی رفتم بن بست بود به هر دری زدم بسته بود دیگه خسته شدم.
_ امشب دری رو زدی که بروت باز شده خودت خبر نداری! گویا به صاحب این شب امام زمان(عج) متوسل شدی و اینجا هم که خانه ایشان..

چشم به دهان حاج آقا دوخته بود و منتظر بود ببیند چه دری چطور برویش باز شده که حاج آقا علوی گفت:

_ این مسجد با پول خیرین بنا شده که حالا گفتند مسجدی در منطقه ای دیگر بسازیم به نام بقیة الله که حداقل دوسال زمان میبره و شما یکی از بنّاهای این بنای مبارک هستی!

چشمانش برق زد و خوشحال شد اما هنوز حرف حاج آقا تمام نشده بود که گفت:

_ همان خیرین عزیز هر از گاهی به مناسبتی، چند جهیزیه تهیه می کنند که ان شالله دخترخانم شما هم به مناسبت میلاد امام‌زمان(عج) از این عیدی آقا بهرمند شده و تو لیست قرار میگیره..

خوشحالی اش دوصد چندان شد ناخواسته از جا برخاست زبانش بند آمد بود اشک‌هایش جاری شده بود که حاج آقا گفت:

_ کجا؟! هنوز تمام نشده! ما تو مسجد چند خَیِّر پزشک هم داریم که ویزیت و درمان رایگان دارند حتی بیمارستان هم نیاز باشد هماهنگ می کنند بنابراین حال همسر شما هم ان شالله به برکت این شب روبراه می شود.

بغضش ترکید و به گریه افتاد به صندلی تکیه داد حاج آقا از پشت میز بلند شد کنارش نشست و دست به روی شانه لرزانش گذاشت و آرامش کرد.
بریده بریده بین اشک و گریه گفت:

_ حاج آقا وقتی حدیث خواندین دلم شکست اما نمی دانستم به این سرعت جوابم را می دهند.
_ بله برادرم دل شکسته می خرند باور و ایمان به فرمایش آقا نتیجه اش می شود این، پاشو آبی به صورت بزن تا بریم بیش از این خانواده ات را منتظر نگذار، شب عید و شادیه، حال خوشت رو با آنها تقسیم کن!

خودش را به وضو خانه رساند و آبی به سر و صورت زد اما اشک‌هایش بند نمی آمد دوست داشت گوشه ای بنشیند و از این همه لطفی که شامل حالش شده، شکر خدا را بجا آورد.

از وضوخانه که بیرون آمد دید حاج آقا کیسه اش را به دست گرفته و منتظر است! سریع خودش را به او رساند و با شرمندگی گفت:

_ حاج آقا شما چرا این سنگینه، تمیز نیست.
_ اختیار دارید ماهم کارگرزاده ایم و کارگری کردیم  اینکه چیزی نیست. بریم داخل مسجد تا حبیب آقا یک چای  و شیرینی دیگه بهت بده حالت بهتر بشه!
_ نه ممنون صرف شده میخام برم زودتر به خانه برسم!
_خیلی خب هرجور راحتی برادر، راستی اسم مبارک چیه؟  نگفتی و نپرسیدیم!
_ حسن، حسن کریمی
_ به به اوستا حسن آقا، ان شالله صاحب اسمت کریم اهل بیت(ع) یارو یاورت باشه.

از مسجد خارج که شدند حاج آقا جلوتر رفت درب پراید مقابل مسجد را باز کرد و برگشت گفت:

_ بفرما حسن آقا سوار شو بریم
_ ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم شما بفرمایید.
_ عجب! نمیخوای آدرس خونه نظر کرده امام زمان(عج) رو یاد بگیریم؟! نترس مزاحم نمیشیم امشب!
_ نه نه منظورم این نبود حاج آقا ببخشید کلبه درویشی ما که قابلی نداشت نمیخواستم به زحمت بیفتید.
_ زحمتی نیست بفرما سوار شو

راه افتادند؛ دو کوچه بالاتر جلوی قنادی ایستادند که حاج آقا گفت:

_ چند لحظه صبر کنی الان میام.
_ خواهش میکنم بفرمایید درخدمتیم

همینطور که نگاهش حاج آقا را تا شیرینی فروشی بدرقه می کرد چشمش به نوشته  آویز از آینه وسط ماشین افتاد که یا اباصالح المهدی ادرکنی روی یک پلاک برجسته حک شده بود و پایین آن هم این بیت شعر نوشته بود: 

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

حالا حال و هوای زندگی اش امام زمانی بود لحظه ای افکارش از این همه لطف معجزه وار غافل نمی شد باورش سخت بود که گوشه چشمی از آقا همه غم و درد و رنجش را از بین بُرده است.

درب ماشین باز شد حاج آقای علوی با دو جعبه شیرینی و دوشاخه گل نشست و هر دو را به حسن داد و آدرس پرسید و راه افتاد.

دو جعبه شیرینی با دو شاخه گل فکرش را درگیر کرد، با خود گفت حتما حاج آقا دو تا همسر گرفته که برای هر کدام مجزا خرید کرده! با این فکر لبخند به لبش آمد و حاج آقا هم متوجه شد و گفت:

_ به به حسن آقا لبخند هم بلد بود ما نمیدونستیم چیشده؟ بگو ماهم بخندیم.
_ هیچی حاج آقا چیزی نیست
_ عجب! ما غریبه ایم؟
_ نه آخه میترسم ناراحت بشین!
_ من؟ چرا؟! نه بگو راحت باش ناراحت نمیشم
_ هیچی حاج آقا دیدم دوتا جعبه و دوتا گل گرفتین گفتم حتما دوبار داماد شدین!

این را که گفت بلند خندید، حاج آقا نگاهی کرد و گفت:

_ داشتیم حسن آقا؟! کبکت خروس میخونه درست، دیگه انصافا نوازش نکن!

حالا هردو باهم بلند می خندیدند که حسن آقا گفت:

_ ببخشید شوخی کردم حاج آقا
_ عجب باشه یکی طلبت عیب نداره

 دوباره باهم خندیدند که حاج آقا علوی گفت:

_ ان شالله همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه، یکیش برای شماست که دست خالی منزل تشریف نبرید وقتی میخوای خبر خوش بدی و عید تبریک بگی.

حسن آقا پیش خودش شرمند شد،  عذرخواهی و تشکر کرد که چشمش به تابلوی کوچه افتاد بلافاصله گفت:

_ رسیدیم حاج آقا  همین‌جاست سرکوچه ماشین پارک کنید که داخل کوچه ماشین رو نیست تشریف بیارید خدمت باشیم.
_ ممنون حسن آقا ان شالله دفعه بعد خدمت می رسیم. راحت باش به خانواده برس ما هم بریم به زندگیمون برسیم.

از ماشین که پیاده شد نفهمید موقع خداحافظی چی گفت و چطور از کوچه گذشت تا به درب منزل رسید شیرینی و گل به دست چپ گرفت و با دست دیگر دنبال کلید بود.

 از بس هیجان داشت حتی یادش نبود کیسه ابزارش را داخل ماشین حاج آقا جاگذاشته!
کلید از جیبش افتاد برداشت و خواست قفل را باز کند که کمی گیر داشت اما در نهایت باز شد.

قبل ورود به خانه سر به آسمان بلند کرد و گفت:
 خدایا شکرت!
یا صاحب الزمان 
ممنونتم آقاجان، خاک قدمت..
 

کد خبر 1751679

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha